این روزها، هرجا که نگاه میکنم تو هستی...
اما من، شرمنده از نبودن هایم،
اشک میریزم...
زانو بغل میگیرم.
کتابهایی که از تو نوشته اند را ورق میزنم و باز هم این بغض است که بر گلویم چنگ زده است
.
همه اینها آرامم نمیکند،
تو مثل همه نبودی که خاکت سرد شود...
و نه اینکه با اشک ریختن، داغِ از دست دادنت؛ سرد شود...
باید بلند شد؛
قدمی برداشت،
تا رنگ و بویت زندگی مان را روشن کند!
#ادمین_نوشت 🖋