🌱🧡(:
روزی،
پیامبر عزیزمان همراه اصحابش از کوچه های مدینه می گذشت.

در میان کوچه کودکانی را دید که مشغول بازی بودند،
اما در کنار آنها کودکی بود که با ناراحتی روی زمین نشسته بود و گریه می کرد.

پیامبر(ص) به محض اینکه متوجه این کودک شد، پهلوی او روی زمین نشست و بچه را از زمین بلند کرد،
با محبت نگاهش کرد و از او پرسید:
- چرا گریه می کنی؟

کودک همان طور که گریه می کرد  گفت: - من پسر رفاعه انصاری هستم، پدرم در جنگ احد کشته شده،
خواهرم ازدواج کرده و مادرم هم شوهر کرده است..
هیچ کس به من محبت نمی کند...😔
مرا بی کس و تنها رها کرده اند...😭

بچه ها هم مرا سرزنش می کنند و با من بازی نمی کنند.☹️

پیامبر(ص) بسیار ناراحت شد،
آنقدرررر که اشک💦 از چشمانش جاری شد...

کودک را روی زانوی خود نشاند و گفت:
 - ناراحت نباش، من از امروز پدرت هستم و دخترم فاطمه هم خواهر توست.
اخم های کودک باز شد😍
بلند شد و با خوشحالی فریاد زد:
- آی بچه ها، دیگر مرا سرزنش نکنید که پدرم از تمام پدرهای شما بهتر است!

آنگاه پیامبر مهربانی‌ها(ص) دست او را  گرفت و به خانه دخترش فاطمه(س) برد و فرمود:
 - دخترم! از این به بعد این کودک فرزند ما و برادر توست. از او نگهداری کن.

فاطمه هم لباسی پاکیزه بر او پوشاند، سرش را شانه کرد، ظرف خرمایی پیش روی او گذاشت و فرمود:
- حسن و حسینم بیایید و با هم غذا🥖 بخورید...

🌹‌#حرف_حساب
🌹‌#روز_دوم_محرم
🌹‌#فرا_زمان_فرا_مکان
🌹‌#زندگی_به_سبک_امام

       🖤‌@yaran_samimii🖤